بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 900
بازدید کل : 39452
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : mozhgan

و سهیل یادم بدهند اون شب نیما با این که خیلی خسته بود ولی تا نزدیک های ساعت یازده با من ریاضی کار کرد،مغزم دیگر نمیکشید نیما هم متوجه شده بود و درس رو تموم کرد قرار بود فردا صبح سهیل با من عربی کار کند و به خونه ی ما بیاد، من خیلی از این موضوع خوشحال بودم چون که از وقتی که برگشته بودیم سهیل رو ندیده بودم.
شب وقتی خوابیدن خواب بدی دیدم، خواب دیدم که هر چقدر سهیل رو صدا میکنم توجه نمیکند و از پیش ما میرود نمیدونم چه خوابی بود سهیل آرام آرام با اونکه میخندید از ما دور میشد و برایمان دست تکان میداد، باورم نمیشد، اما عسل هم گریه میکرد والتماس میکرد که سهیل نره ولی سهیل به حرف ما گوش نمیکرد وراه خودش رو میرفت . من و عسل گریه میکردیم اما سهیل میخندید و به راحتی ازما دور میشد و به یکباره میان درختها از نظر ما محو میشد.
- غزل، غزل، بلند شو ببینم چی شده؟
از خواب پریدم و دیدم مامان و عسل نگران بالای سرم ایستادند، وقتی بیدار شدم با صدای بلند زدم زیر گریه و خودم و توی بغل مامان انداختم، از صدای گریه ی من بابا و نیما از خواب پریده بودند و به اتاق من اومدند، مامان خیلی نگران شده بود و به عسل گفت که برای من آب قتد درست کنه.
نیما با نگرانی گفت: چی شده غزل، خواب دیدی؟
من بی اختیار دوباره زدم زیر گریه و بلند فریاد کشیدم وگفتم: همش تقصیر عسله، همش تقصیر اونه، اون باعث شد که بره، اون باعث شد.
مامان سرم رو به سینه اش گذاشت و آرومم کرد، وقتی عسل آب قند رو به دستم دادم با ناراحتی گفت:
- غزل خواب دیدی، خودت رو ناراحت نکن.
- برو همه اش تقصیر توست، نمیخوام ببینمت، این رو از اینجا ببرید بیرون.
- آخه واسه چی؟
من دوباره داد زدم و گفتم: برو بیرون!
نیما عسل رو که گریه اش گرفته بود به بیرون برد تا آرومش کنه.مامان هم اینقدر من رو نوازش کرد تا خوابم برد و صبح دوباره با نوازش های مامان از خواب بیدار شدم و به مامان سلام کردم که مهربان جواب داد:
- سلام عزیزم، حالت خوبه؟ بهتر شدی؟
- آره خوبم.
- دیشب خیلی مارو ترسوندی.
- مگر دیشب چی شده بود؟
- یادت نمیاد که از خواب پریدی و گریه زاری راه انداختی؟
- چرا یه چیزایی یادم میاد، چرا گریه میکردم؟
- من نمیدونم تو خودت بهتر میدونی، ولی خواب دیده بودی و پریشون شده بودی.
- آره مامان ،خواب بدی دیدم.
- هر چی هست خیره، ولی تو نباید با عسل اونطوررفتار میکردی!
- مگه من باهاش چه طور رفتار کردم؟
- همین که از اتاقت بیرونش کردی!
- من؟!
- آره احتمالا در مورد عسل خواب دیده بودی و از دستش عصبانی بودی، به هر حال یه معذرت خواهی ازش میکنی و تموم میشه، حالابریم پایین مهمون داری!
- من مهمون دارم؟!
- آره یه نیم ساعت هست که تنها نشسته.
- کیه؟
- بیا پایین میبینیش.
همراه مامان پایین رفتم، هنوز دست و پاهام میلرزید، فکر اینکه سهیل از پیش ما بره روانی ام میکرد. وقتی به پایین رسیدم دیدم که سهیل روی مبل منتظرم نشسته، وقتی من رو دید بلند شد و سلام کرد، مامان گفت:
- این هم مهمونت، تو بشین تا من براتون چای بریزم.
مامان که رفت من وسهیل تنها شدیم، روی مبل روبه روی سهیل نشستم و سهیل دوباره سلام کرد و حالم رو پرسید. گفتم:
- سلام، خوبم، چی شده صبح به این زودی اومدی، مگه کار نداری؟
- کار که دارم ولی صبح به این زودی کجا بود؟ میدونی الان ساعت چنده.
نگاهی به ساعت انداختم، ساعت یک بعدازظهر بود باورم نمیشد. سهیل خندید وگفت:
- مثل اینکه خیلی خوب خوابیدی و بهت خوش گذشته.
- اره! تا دلت بخواد خوب خوابیدم.
- دوباره چی شده؟ به هم ریخته ای.
- آره بابا بدجوری بهم ریخته ام.
- توهم که ما روکشتی، اگر مخلوط کن میشدی بهتر بود حداقل یه کاریی داشتی.
- حوصله شوخی ندارم.
- چه قدر بداخلاق!
- سهیل بهت میگم حالم خوب نیست.
- خُب بابا، متوجه شدم چرا عصبانی میشی؟ نیما جریان رو برام تعریف کرده.
- جریان چی رو؟
- جریان دیشب رو.
بعد آرومتر برای اینکه مامان نشنود گفت:چرا اینقدر بیخودی خودت رو ناراحت میکنی؟ مگر من نگفتم همه چیز رو فراموش کن؟ چرا به عسل اونطوری گفتی؟ ناراحت میشه.
- به خدا من نمیخواستم بهش حرفی بزنم، اصلاً نمیدونم برای چی سرش داد زدم اون موقع توحال خودم نبودم، متوجهی؟
- آره متوجه ام، ولی اینا همش به خاطر فکر و خیال های بیهوده است که میکنی.
- آخه دست خودکه نیست خواب بدی دیدم.
- چه خوابی؟
- اینکه تو زیر قولت زدی!
- کدوم قول؟!
- اینکه از پیش ما نمیری.
- خب قرار نیست که برم.
- ولی من خواب دیدم که میری.
با مهربونی گفت: غزل جان، اینقدر فکر و خیال بیهوده نکن به همین خاطر خواب های عجیب و غریب میبینی. مطمئن باش که من از پیش شما نمیرم.
سهیل که این را گفت مامان با دوتاچایی به کنار ما اومد وسهیل رو به من گفت:
- تا من چایی رو بخور تو هم پاشو برو صبحانه بخور که بعد شروع کنیم.
- چی رو؟
- درس رو دیگه!
- اَه دوباره درس.
- برو اینقدر غر نزن، اگه امروزخوب درس بخونی برات یه سورپرایز دارم.
- چی؟!
- اول صبحانه، دوم درس سوم سورپرایز.
- حالا نمیشه سوم رو اول بگی؟
- نه!
- آفرین اذیت نکن بگو چی؟!
- خیال کردی! همون که گفتم.
من هم به شوق سورپرایز سهیل صبحانه ام را خوردم و شروع به درس خوندن کردم.سهیل خیلی خوب درس میداد و چون مهربان ودلسوز بود آدم از درس زده نمیشد ولی اگر یک سوال از سوالهایی که نیما میپرسید رو بلد نبودم کلی داد و هوار میکرد. سهیل قواعد رو خوب توضیح میداد من هم خوب یادگرفتم ولی باز طبق معمول زود خسته شدم و به بازیگوشی پرداختم که سهیل گفت:
- غزل شیطونی نکن، به درس گوش کن.
- دارم به درس گوش میکنم.
- آره جون خودت
- باور کن.
- خب این تمرین رو حل کن ببینم.
تمرین رو حل کردم،سهیل یکی دوتای دیگه تمرین به من داد که همه ی آنها رو هم حل کردم و بعدبا خوشحالی گفتم:
- خب دیگه همه رو بلدم حالا بریم سر سورپرایز.
- کجا بریم سر سورپرایز؟ هنوز دو درس دیگه باید بخونیم.
- اذیت نکن دیگه کل کتاب دوازده درسه ومن نه درسش رو خوندم، سه درس دیگه باشه واسه یه روزدیگه.
- یعنی نمیخوای دوره کنی؟
- اون هم به موقعش.
- خب باشه، هر طور تو بخوای پس پاشو حاضر شو
- واسه چی؟
- مگه نمیخای بدونی سورپرایز من چیه؟
- چرا چرا! ولی مامان؟
- ماماننت با من، تو حاضر شو تا من مامانت رو راضی میکنم.
تا من حاضر شدم سهیل رضایت رو از مامان گرفت و هر دو بیرون رفتیم طبق معمول سهیل در ماشین رو بازکرد و من نشستم خودش هم نشست و ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم که من گفتم:
- راستی سهیل! تو چرا همیشه در ماشین رو واسه من باز میکنی؟
- من واسه همهی خانوم ها در ماشین رو باز میکنم.
- اِی مگه به غیر از ما خانوم دیگه هم سوار ماشینت میشه؟
- این یه رازه
- اذیت نکن راستشو بگو
- نه بابا تو هم چه زود باوری ها.
- اصلاً ولش کن، حالا بگو ببینم سورپرایزت چیه؟
- چند دقیقه تحمل کن بذار برسیم.
- کجا؟
- میخوام ببرمت دربند.
- راست میگی؟!
- آره شام هم مهمون من.
- الان ساعت 5بعداز ظهره
- خب تا شب زیاد نمونده.
- آخ جون! ولی به مامان گفتی شام برنمیگردیم.
- آره گفتم.
- حالا به چه مناسبت
- هیچی، همینطوری، اما این سورپرایز من نیست.
- سهیل تو رو خدا دلم رو آب نکن، بگو سورپرایزت چیه؟
- دارم میبرم به دو تا از دوستای خوبم معرفیت کنم.
- دوستای خوبت؟
- آره از دیدنشون خوشحال میشی، مطمئنم.
- کیا هستن؟
- چند لحظه صبر کنی متوجه میشی.
از سهیل خواستم که ضبط ماشین رو روشن کنه اما قبول نکرد و گفت: دیگه ضبط ماشین رو روشن نمیکنم.
- آخه واسه ی چی؟
- واسه ی این که شما سریع میزنی زیر گریه و من هم طاقتش روندارم.
- قول میکردم گریه نکنم.
- بی خیال شو دیگه، الان میرسیم.
- حالا کو تا دربند؟
- ده دقیقه، یه ربع دیگه میرسیم توی این فاصله هم با هم حرف میزنیم.
- آخه در مورد چی؟
- در هر مورد که تودوست داری.
- خب پس شروع کن.
- یه سوال ازت میپرسم ، جوابم رو بده، باشه؟
- باشه بپرس.
- چه چیزی تو رو خوشحال میکنه؟
- یعنی چی؟
- یعنی همین.
- متوجه منظورت نمیشم.
- منظورم اینکه چه مواردی باشه که باعث خوشحالیت میشه.
تا حالا هیچ کس چنین سوالی رو ازم نپرسیده بود حال عجیبی به من دست داده بود، نگاهی به سهیل انداختم، منتظر جوابم بود و گفت:
- چی شد؟ دوست نداری بگی؟
- نه، اینطور نیست!
- پس چرا نمیگی؟!
- توبگو به نظرت چی من رو خوشحال میکنه.
- آخه این یه مسئله شخصیه.
- حالا بگو میخوام ببینم چه طور شناختیم.
- خب آخه من اگر میدونستم که ازت نمیپرسید، تو در ظاهر با هر موضوع ساده ای خوشحال میشید ولی من دلم میخواد بدونم چه چیزی از ته قلب و با تمامی وجود خوشحالت میکنه.
بغض گلویم رو گرفته بود و نمیدونستم چی باید بگم، واقعا سهیل چرا اینقدر خوب و پاک و مهربون بود ولی با این سرنوشت.
- نمیخوای بگی؟ این که فکر کردن نمیخواد.
صدای سهیل من رو از خودم بیرون آورد ولی باز فقط نگاهش کردم.
- چرا نگاه میکنی؟!
- باید حقیقت رو بگم؟
- نه میخوای دروغ بگو! خب حقیقت رو بگو دیگه.
- خوشحالی و خوشبختی و خنده ی تو.
با این حرف بغض گلوی خودم را هم گرفت وای به حال سهیل او دیگر هیچی نگفتو لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد اما سهیل سکوت رو باخنده ای که میدونستم خنده ی اجباریه شکست و گفت:
- آخه خوشحالی من به چه درد تو میخوره دختر؟!
- میخوره ،تا حدی که از زندگیم هم واسه مهمتره.
اشک تو چشمهای سهیل حلقه زد و آهسته صدام کرد: غزل؟
- بله.
- یادته یه روز بهت گفتم خودت رو با مسائل من دخالت نده همون روز که رفتیم کنار دریا، یادت میاد؟
- آره.
- خب پس چرا به حرفم گوش نکردی؟
- گوش کردم.
- اینطوری؟
زدم زیر گریه وگفتم: به خدا نمیتونم، برام سخته، ازم نخواه.
- تو رو خدا گریه نکن.من ضبط رو روشن نکردم تا تو گریه نکنی اونوقت اینطوری میکنی، بس کن تو رو خدا.
- باشه گریه نمیکنم ولی ازم نخواه بی خیال او باشم.
- باشه نمیخوام ولی حداقل به این مسئله عاقلانه فکرکن نه از روی احساس.
- مگه خود تو از روی عقل نگاه میکنی که من نگاه کنم؟ سهیل عشق عقل نمیشناسه.
- دوباره داری گریه میکنی ها، نداشتیم دیگه، من تو رو می آوردم که مثلا خوشحالت کنم نه اشکت رودربیارم، تو رو خداغزل تو دیگه عذابم نداره.دنیا همه جوره عذابم میده ، دیگه تو یکی عذابم نده باشه؟ حالا هم بخند.
- باشه، چشم.
- چشم خالی نمیشه بخند تا باورم بشه.
اون لحظه برای خوشحالی او خندیدم، اوهم خندید ولی نه خنده ی او و نه خنده ی من ا زته دل نبود و در دل هر دوی ما غمی بزرگ بود که زبانه های آتشش فرو گذار نبودند.
به دربند رسیدیم خیلی دوست داشتم دوستهای سهیل رو ببینم.ابتدای دربند طبق معمول تنقلات فروشی فراوان بود. رو به او کردم و گفتم:
- سهیل الان میدونی چه طور باید من رو خوشحال کنی؟
- آره خوب میدونم، دیگه بعد از این همه مدت خوب میشناسمت قاقالی لی میخوای، درسته؟
- قاقالی لی چیه؟ آلو و لواشک.
- نکنه اینا که میفرمایید چلو کبابن؟ خب قاقالی لین دیگه.
- حالا هر چی، میخری یا نه؟
- یه ذره میخرم زیادیش ترش میکنی.
- تونترس.
در حین آلو خوردن بالا رفتیم تا به یک رستوران خانوادگی رسیدیم. سهیل گفت که دنبالش برم و وارد رستوران شدیم، جای باصفایی بود چند تخت کنار رودخانه بودند
گفتم:
- سهیل اون پایین جای با صفاییه، کنار رود هم هست بریم اونجا بشینیم.
- قرار ما هم همونجاست.
- راست میگی؟ پس بریم.
- بریم ولی مراقب باش از پله سُر نخوری، خیسن.
- حواسم هست، راستی سهیل؟
- جانم!
- دوستات دخترن یا پسر؟
- دوست داری کدوم باشن؟
- دوست ندارم دختر باشن.
خندید و گفت: آخه واسه ی چی؟
- چون تو رو از ما میگیرن.
خنده ی بلندی کرد و گفت: بابا خیالت راحت باشه مگه من بیکارم دختر دنبال خودم راه بندازم؟
- آفرین این نشون میده که بچه ی خوبی هستی.
- تازه فهمیدی که من بچه ی خوبی هستم؟!
هر دو در حین بگو و بخند پایین رفتیم و انگار که از قبل تخت رو هم معین کرده بود به سمت یک تخت خاص رفت. سرم رو که بالا آوردم باورم نشد که دوست های سهیل این دو نفر باشند.به آن دو که رسیدم سهیل گفت:
- بفرمایید غزل خانوم، این هم دوستای من، بچه های اینم سنگ صبور مهربون من غزل خانومی که گفته بودم خدمتتون.
 

ابتدای صفحه 106
با تعجب سلام کردم و مهرشاد و آرمان جواب سلامم رو دادند و هر چهار نفر روی تخت نشستیم . من کنار سهیل کز کرده بودم و از تعجب هیچ چیز نمی تونستم بگم که سهیل گفت :
- چرا اینقدر تعجب می کنی ؟ خب دوستام هستن دیگه ، دو تا انسانن!
مهرشاد وسط حرف سهیل پرید و گفت : البنه غزل خانوم ، آقا سهیل مزاح می فرماین چون اینجا یک انسان هست و نفر دیگه ای رو کنار خودم نمی بینم که انسان باشه .
آرمان در جواب حرف مهرشاد گفت : دوباره شروع نکن مهرشاد ، تو هر جا می رسی باید سریع خودتو نشون بدی .
- خب آره دیگه به هر حال باید وجه تمایز خودم و خودتو بگم تا در شناسایی مشکل به وجود نیاد .
- ببند .
- چی رو ؟
- فک رو .
- آهان متوجه شدم ، چشم می بندم فقط شما عصبانی نشو .
سهیل برای اینکه من رو از تعجب بیرون بیاره گفت : همون شب مهمونی صفورا شماره آرمان و مهرشاد رو گرفتم . برای اینکه بعدا بخوام پیش اونا ساز زدن رو یاد بگیرم .
- تو که خودت بلدی گیتار بزنی .
- آره ولی دوست دارم ویولن زدن رو هم یاد بگیرم . الان هم تو رو اینجا آوردم که اگر اشتباه و بد زدم و کسی خواست مسخره ام کنه تو جلوشون بایستی .
خنده ام گرفته بود ، دوباره ادامه داد : در فاصله سه چهار روزی که آقای نواصری پیش ما بودند من با آرمان خیلی صمیمی شدم با مهرشاد هم در این سه چهار روز اخیر رفیق شدم . بچه های خوبی هستن ، خلق و خوی شاد و البته پاکی دارن .
- بله متوجه هستم ، خوشحالم که از تنهایی دراومدی .
آرمان نگاهی به من کرد و گفت : غزل خانوم ، من از سهیل خواستم تا شما رو اینجا بیاره .
- دلیلش رو قبلا بهتون گفتم ، کنار دریا اگه یادتون بیاد
- کدوم دلیل ؟
- به دلیل این که بهتون گفتم شما خوب منو درک می کنید و سنگ صبور خوبی هستید .
- آهان یادم اومد ، شما لطف دارید
- نه تعارف نمیکنم ، تو این مدت با سهیل خیلی صمیمی شدم پسر دوست داشتنیه ، اون به من گفت که تنها سنگ صبورش شما و نیما برادرتون هستید ولی باز هم بعضی از حرفایی رو که به شما می زنه رو نمی تونه به نیما بزنه ، من هم حرفش رو تصدیق کردم و ازش خواستم شما رو به اینجا بیاره ، در ضمن این مهرشاد رو که می بینید یه نفر لنگه ی من و سهیله ، فقط از بچگی زیاد حرف می زنه وگرنه تو دلش هیچی نیست ، بچه پاک و صاف و ساده ایه در ضمن رفیق راز نگه دار و با معرفتیه . من الان بیست و چهار ، بیست و پنج ساله که باهاش رفیقم یعنی از موقعی که به دنیا اومدم و خیلی خوب می شناسمش .
مهرشاد گفت : آره غزل خانوم راست می گه من هیچی تو دلم نیست روز جهانی اهدای اعضای بدن هر چی تو دلم بود کبد و کلیه و ریه و قلب و همه چیز رو بخشیدم خیالتون تخت .
همه زدیم زیر خنده که سهیل گفت : راستی غزل جان یه سورپرایز دیگه هم برات دارم .
- چی ؟
مهرشاد با شیطنت گفت : حدس بزنید
آخه من نمی دونم ، امروز سهیل منو سورپرایز بارون کرده
آرمان گفت : خب به خاطر اینه که خیلی دوستتون داره
با این حرف آرمان ناگاه متوجه نگاه غمگینش شدم . وقتی سرم رو به سمت سهیل برگردوندم با لبخند دلنشین او مواجه شدم و گفتم :
- سهیل اگر به من علاقه داشت که اینقدر عذابم نمی داد .
- چه طور مگه ؟
- خودش بهتر می دونه
- سهیل خان مگه آدم سنگ صبورش رو عذاب می ده
- نه بابا ، فکر و خیال زیادی میکنه فکر می کنه من می خوام از پیش خانواده اش برم
مهرشاد گفت : خب می خوای بری دیگه . مگه نمی خوای با ما به ایتالیا بیای ؟
بعد از این حرف مهرشاد ، آرمان به اون اشاره کرد که مراقب حرف زدنش باشه ، انگار دنیا دور سرم چرخید از روی میز بلند شدم تا سهیل خواست حرفی بزنه سریع گفتم :
- دیدی آقا سهیل خوابم تعبیر شد
- اشتباه نکن غزل
ولی من بی توجه به حرف سهیل از کنار آنها بلند شدم . سهیل به دنبالم اومد و هر چقدر صدایم کرد نایستادم تا این که دوید و به من رسید و کیفم رو از پشت کشید ، برگشتم نگاهش کردم که گفت :
- تو رو خدا غزل !
- برو سهیل برو با دوستات خوش باش امیدوارم موفق باشی
با مهربونی گفت : غزل محض رضای خدا بس کن بیا بشین می خوام باهات صحبت کنم .
- چه صحبتی ؟ دستت درد نکنه سورپرایز خوبی بود ، حالا بذار برم
- کجا بری تنهایی ؟! بذار به موقعش هر جا خواستی بری با هم می ریم
بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه . همه مردم متوجه ما شده بودند و به ما نگاه می کردند . آروم در کنار هم به سمت میز برگشتیم . سر میز نشستم و او هم کنارم نشست ولی هیچ نگفت . آرمان و مهرشاد که متوجه حال من بودند به بهانه قدم زدن ما رو تنها گذاشتند . سهیل آهسته صدایم کرد :
- غزل !
جوابی ندادم . دوباره صدایم زد : غزل جان .
ولی باز هم جوابی ندادم و دوباره گفت : غزل تو رو خدا تمومش کن بذار حرفم رو بزنم
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم اما هیچ نگفتم . دستمالی رو از جیب درآورد و به سمتم گرفت .دلم می خواست بلندتر از این گریه کنم . آخر چرا سهیل باید می رفت ؟ دوباره صدای او مرا به خود آورد :
- غزل تو رو خدا گریه نکن ، جون سهیل
تمام تنم لرزید دوباره نگاهش کردم ، بغض کرده بود ادامه داد : بذار حرف بزنم
با صدایی لرزون گفتم : چی داری بگی ؟
- اینکه محض رضای خدا ، تو رو جون هر کسی که دوست داری ، منو ببخش ، تو رو خدا ازم ناراحت نباش ، تو بهترین سنگ صبور منی
- بس کن نمی خوام بشنوم
خواستم برم اما دستم رو کشید و نشوند : غزل ازت خواهش می کنم
- تو به من دروغ گفتی
- غزل من باید برم مجبورم که برم خواهش می کنم بفهم
- واسه ی چی ؟ می خوای از کی فرار کنی ؟ از خودت ؟ از عسل ؟ از من یا از آرش ؟
- به خدا از هیچی و هیچ کس ، من و مهرشاد به سفر می ریم و برمی گردیم .باور کن
- باشه باور می کنم
- طعنه نزن غزل ، بذار برم . به خدا همیشه باهات تماس می گیرم ، واسه ات نامه می دم . اینجا آرمان هست پسر خوبیه اون هم مثل من
- اون یه غریبه است تو چطور حاضر می شی این طور بگی اون هم در مورد من ؟ تو واسه ی من همه چیزی سهیل ، اون وقت خودت رو با آرمان مقایسه می کنی ؟ من با تو بزرگ شدم چرا متوجه نیستی ؟ این آرمان که می گی داداش آرشه اون کسی که زندگیت رو از بین برد
- نه این فکر رو نکن ، زندگی منو آرش از بین نبرد ، خودم از بین بردم
- بس کن سهیل ، دیگه تمومش کن ، چقدر خود کم بینی آخه چقدر ؟
- تو باز هم داری اشتباه می کنی ، من دارم برای یک کار ضروری می رم ، به خدا قسم می خورم اگر خدا بخواد برمی گردم .
- اگه خدا بخواد ؟
- خب اگه خدا نخواد که هیچ کاری انجام نمی شه
- آره می دونم ولی تو زیادی قسم می خوری . تو مثلا قول داده بودی که از پیش ما نمی ری ولی زیر قولت زدی و داری می ری
- باور کن زیر قولم نزدم . می گم برات ، قسم می خورم
- دیگه باور نمی کنم
- آخه به چی قسم بخورم که باور کنی
- اگر راست می گی به اون کسی که تو دنیا بیشتر از همه دوسش داری ، به جون اون قسم بخور که اگر زیر قولت بزنی یعنی این که مرگ و زندگی اون برات اهمیتی نداره
- به هر چی تو بگی قسم می خورم
- به هر چی که خودت می خوای قسم بخور
- جون اون کسی که همه ی امیدمه برات قسم می خورم تا که باور کنی ، خوبه؟
- آره خوبه
- به جون غزلم که تنها امیدمه برات قسم می خورم که دروغ نمی گم
نمی دونستم باید چه کار کنم ، گریه ام گرفته بود . هیچی نگفتم ولی فقط با نگاهم به او فهموندم که قسمش رو باور کردم . بعد آرمان و مهرشاد رو صدا کرد که به کنکار ما بیاید . ساعت حدود هفت بعدازظهر بود که سهیل شام رو سفارش داد ، مهرشاد روش نمی شد به چشم های من نگاه کنه ، همون طور که سرش پایین بود گفت :
- غزل خانوم تورو خدا ببخشید ، معذرت می خوام ، به خدا اصلا حواسم نبود
- نه خواهش میکنم شما که تقصیری ندارید
آرمان گفت : این مهرشاد عادت داره همیشه گند بزنه ، ای گندت بزنند
سهیل گفت : خب بابا شما هم ول کنید . به هر حال باید بهش می گفتم دیگه حالا یک دفعه شد
قبل از اینکه شام رو بیارن مهرشاد گفت : سهیل سورپرایزت رو بهش نشون نمی دی ؟
آرمان معترض گفت : بسه تو رو خدا طفلک رو به اندازه ی کافی سورپرایز کردید دیگه اذیتش نکنید
من هم حرف آرمان رو تصدیق کردم و گفتم : آره راست میگه ، دیگه بسه
سهیل خندید و گفت : نه عزیزم این سورپرایز فرق می کنه
بعد رو به مهرشاد اشاره داد که هدیه اش رو بیاره . وقتی مهرشاد جعبه رو به دست سهیل داد که به من بده ، خودم متوجه شدم که هدیه اش چیه ، خیلی خوشحال شدم باورم نمی شد ، چیزی بود که همیشه دوستش داشتم ، سهیل اون رو به طرف من گرفت و آهسته گفت :
- تقدیم به سنگ صبور مهربون و فداکارم ، امیدوارم من رو ببخشی
- واقعا ممنونم سهیل ، واسه ی چی این کارو کردی ؟
- تو که این همه منو دلداری میدی ، آیا این گیتار کوچیک جواب اون همه محبت رو می ده ؟
- قسمی که دادی جواب همه اش رو داد .
نگاهی محبت آمیز به من کرد ولی سریع نگاهش رو از من گرفت ، مهرشاد سوت و آرمان دست می زد و هر دو به من تبریک می گفتن که شام رسید . شام رو با جک ها و دعواهای آرمان و مهرشاد خوردیم ، هر چند که ته دلم از رفتن سهیل غم عجیبی رو حس میکردم ولی قسمی که داده بود برایم قوت قلب بود . موقعی که بلند شدیم که بریم در فاصله راه سهیل خطاب به من گفت:
- این گیتارو که بهت دادم رو تنها یه نفر می تونه بهت یاد بده ، از این به بعد هم قراره آرمان بیاد خونه ی شما و گیتار زدن رو یادت بده
- آقا آرمان ؟!
- اشکالی داره ؟
هر چند که زیاد راضی نبودم ولی چون کسی بود که سهیل به او اطمینان داشت و او رو تضمین می کرد باعث شد که قبول کنم ، گفتم :
- برای آقای نواصری زحمت می شه .
آرمان در جواب به جای سهیل گفت : مطمئن باشید اگر زحمت میشد قبول نمی کردم
مهرشاد خندید و گفت : آره بابا ، آهو خانوم ما کارش همینه ، ولی خدا بهتون رحم کنه من از خدا برای شما صبر جزیل را خواستارم ، الهی که خدا به شما طاقت فراوان عنایت بفرماید تا بتوانید در این مدت آرمان غول بیابونی رو تحمل فرمایید ، الهی آمین .
همه زدیم زیر خنده ، به کنار ماشین رسیده بودیم و از هم خداحافظی کردیم و سوار ماشین سهیل شدیم و برگشتیم . در راه برگشت چند بار برمی گشتم و به گیتار که صندلی عقب بود نگاه می کردم که سهیل گفت :
- چرا اینقدر نگاهش می کنی ؟
- آخه دوستش دارم
- گیتار رو
- آره آخه تو بهم دادی واسه ام خیلی عزیزه
- شرمنده نکن دیگه بابا
- نه جدی می گم
- خب حالا ، در هر صورت قول بده رفتی خونه اول خودت بازش کنی ، تنهای تنها ، باشه ؟
- خب مامان اینا دستم می بینن
- مامانت می دونه که من برات گیتار گرفتم خیالت راحت . ولی جعبه رو که خواستی باز کنی تنها باز کن ، باشه ؟
- باشه چشم ، راستی سهیل ؟
- جانم !
- شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت هر چند ناراحتم که داری می ری ولی برای امشب ازت ممنونم
- خواهش میکنم ، ولی تو که قول دادی که دیگه ناراحت نباشی
- نه ناراحتیم به خاطر اینه که از الان دلم برات تنگ شده
- خب یه مدت کوتاهه ، می گذره ، من هم دلم برات تنگ می شه مخصوصا برای تو و نیما
- راستی چرا آرمان با شما نمی یاد ؟
- هم واسه ی اینکه پایان نامه اش تموم نشده و هم واسه ی اینکه احتمالا مجلس ازدواج برادرشه
متوجه شدم که سهیل دوست نداشت این حرف رو بزنه و از این موضوع اصلا خوشحال نیست ، خود من هم حالم گرفته شد و از این که این سؤال رو پرسیدم پشیمون شدم . بعد از آن دیگر هیچ صحبتی بین ما نشد و او مرا به خونه رسوند و برخلاف اصرار من به خونه نیومد و رفت . هنوز در ردو باز نکرده بودم که نیما و عسل پریدن جلو و گفتن :
- مبارکه ، بده ببینمش
- متوجه شدم که جریان گیتارو مامان به همه گفته ، همین که نیما خواست گیتارو از دستم بگیره جیغم به هوا بلند شد و گفتم :
- نه
- چی نه ؟
- اول خودم باز می کنم می بینمش بعد شما
- خب حالا چه فرقی می کنه ؟
- نه
- چی نه ؟ هی می گی نه !
- فرقی می کنه ، دست نزنی بهش ها
- خب بابا خودتون باز کنید بعد لطف بفرمایید بدید ما هم ببینیم
- باشه الان می یارمش
سریع به اتاقم رفتم و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم جعبه ی گیتار رو باز کردم. واقعا باورم نمی شد ، روی گیتار پر بود از گلبرگهای رز صورتی و گل مریم . آخه سهیل از کجا می دونست که من رز صورتی و گل مریم دوست دارم . گلها رو کنار زدم و گیتار رو برداشتم . بوی ادکلن سهیل رو می داد . وقتی اون رو به دستم گرفتم حس عجیبی به من دست داده بود ، احساس می کردم سهیل روبه روم ایستاده و داره بهم لبخند می زنه . وقتی گیتارو برداشتم زیرش یک پاکت پیدا کردم . برداشتم و باز کردم . روی یک کاغذ طرح دار که طرح کاغذ هم سایه ی گل رز صورتی بود و با خط خوش خودش هم نوشته بود :

چه آرزوی محالی است زیستن با تو مرا همین بگذارند یک سخن با تو
زندگی عشق نیست ، زندگی محبت است ، اگر محبت رو بشناسی همیشه عاشقی ،
کاش می دیدم چیست ؟ آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
غزل عزیزم سلام :
نمی دونم چی برات بنویسم که خوشت بیاد ولی می دونم که تو اینقدر مهربون و ساده ای که با یک بیت شعر هم راضی می شی و می شه دلت رو به دست آورد . همیشه این رو یادت باشه که محبت هزینه ای نداره پس مهربان باش ، مهربانتر از همیشه و این رو هم آویزه ی گوشت کن که هیچ راهی برای اثبات حماقت کوتاهتر از انکار نیست . البته اینها رو من نمی گم نویسنده های بزرگ می گن . نخند ، چرا می خندی ؟ خودت تو هم بلد نیستی می گم نخند . مگه با تو نیستم ؟ خارج از شوخی خواستم بگم از این که می خوام برم من رو ببخش . زود بر می گردم . هر موقع دلت برام تنگ شد که فکر نمی کنم بشه این نامه رو بخون ویاد من بیفت . حالا هم برای اینکه ناراحت نباشی و من رو ببخشی این نامه رو برات نوشتم . به قول شاعر:
در آن شهری که مردانش عصا از کور می دزدند
من خوش دل محبت جستجو می کردم
پس خیالت راحت باشه آخه «من از آن سوخته دلانم که ز کس کینه ندارم » امیدوارم دانشگاه رو قبول بشی و همیشه و همه جا موفق باشی ، اگر دوست داری خوشحالم کنی درست رو خوب بخون تا همیشه موفق باشی . نامه رو با یک قطعه شعر از فریدون مشیری به پایان می رسونم :
گم شدم در این هیاهو گم شدم تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم زندگی پر بود از فریاد من
دوست دارم بی نهایت با صداقت تا قیامت

سهیل خسته
«البته الان ظرف شستم خسته ام »

دلم گرفته بود ، می خواستم گریه کنم ولی خودم رو کنترل کردم و همه ی گلبرگهایی که روی گیتار ریخته بود رو جمع کردم و توی پاکت نامه کنار نامه اش گذاشتم و پاکت رو قایم کردم و بعد گیتار رو پایین بردم تا به بچه ها نشون بدم .
اون شب ، شب عجیبی بود خواب به چشمانم نمی اومد ، شاید می ترسیدم بخوابم و دوباره خواب های ترسناک ببینم . تا نیمه های شب بیدار بودم و به خودم و سهیل و سرنوشتش فکر می کردم ، نمی دونم چه موقع بود که خوابم برد .

فصل پنجم
امتحان عربی و ریاضی رو هم دادم و هر دو امتحانم رو تقریبا خوب دادم آخه نیما و سهیل خیلی زحمت کشیده بودند تا به یک چیزی یاد بدهند. به هر ترتیب امتحانهای خوبی بود و مطمئن بودم با نمره بالا قبول میشم. هفته بعد قرار بود نتایج کنکور اعلام بشه من که عین خیالم نبود چون خوب میدونستم که چطور به سؤالها جواب دادم ولی نیما و سهیل دل توی دل نداشتند تا جوابها داده بشه، سهیل بیشتر از این ناراحت بود که موقع اعلام نتایج ایران نیست، سه روز دیگر پرواز داشت، دوست نداشتم این سه روز تمام بشه، او به درخواست پدر این سه روز آخر رو پیش ما اومده بود تا بیشتر با هم باشیم. نیما و بابا وقتی فهمیدند سهیل قصد رفتن داره خیلی مخالفت کردند ولی با خواهشهای سهیل راضی شدند ولی هر چقدر از سهیل پرسیدند که برای چی میخواد بره نگفت که نگفت و اسمش رو یک تفریح و استراحت گذاشته بود و ما رو هم به این ایده راضی کرد. توی این چند روز هیچ کدوم حال درست و حسابی نداشتیم خیال اینکه سهیل تا مدتی کنارمون نیست همه رو ناراحت میکرد ولی کاری بود که شده بود و برای بازگشتش هم روز خاصی مشخص نبود. به قول خودش با خداست که کی برگردم. پیام وقتی فهمید که سهیل قصد رفتن داره خبر داد که تا فردا خودش رو میرسونه، من و پیام بهتر از هر کس دیگری میدونستیم که سهیل چرا میخواد بره، پیام هم قصد داشت باهاش صحبت کنه که حداقل زودتر برگرده، نمیدونم چرا ولی توی این چند روز که سهیل خونه ی ما بود دوست نداشتم زیاد باهاش روبه رو بشم تا بلکه بیشتر از این بهش عادت نکنم. به همین خاطر بیشتر وقتم رو توی اتاق میگذروندم خود سهیل هم متوجه شده بود ولی چیزی نمی گفت در این فاصله آرمان دوباره به همراه سهیل به خونه ی ما اومده بود و به من گیتار یاد می داد. او هم حال خوشی نداشت چون از مهرشاد جدا میشد و باید بعد از بیست و چهار، بیست و پنج سال برای اولین بار برای مدتی از او دور میشد. نیما هم خیلی حالش گرفته بود تا به حال از سهیل دور نشده بود اون بهترین دوست نیما بود و نیما همه راز و درد دل خودش رو به سهیل میگفت.
شب آخر بود همگی در اتاق نشیمن بودیم، پیام هم هر چقدر سعی کرده بود نتونسته بود سهیل رو از رفتن باز دارد. من دلم خیلی گرفته بود، هیچ کس حرف نمیزد، سکوت غمگینی بر جمع ما حاکم بود تا اینکه سهیل طاقت نیاورد و سکوت را شکست و گفت :
- چرا همتون ساکتید؟ یه حرفی بزنید! بابا مثلاً من فردا صبح دارم میرم، بذارید شب آخر رو مثل همیشه خوش بگذرونیم. اگه این طوری کنید، یهو دیدید طاقت نیاوردم و هنوز نرسیده بلیط برگشت گرفتم و برگشتم و دوباره رو سرتون خراب شدم ها از ما گفتن بود بعد نگید نگفتی.
نیما در جواب شوخی سهیل خیلی آرام و جدی گفت: سهیل حداقل واسه عروسی من برگرد.
- عروسی تو؟!
- نه! عروسی بابام، خب پس چی؟
- حالا فکرهام رو بکنم بعداً بهت خبر می دم.
نیما و سهیل برای اینکه اون غم رو از جمع دور کنند شروع به مسخره بازی کردند، پیام هم آن دو رو همراهی کرد و هر سه خننده رو به جمع ما برگردوندند ولی در هر لحظه فکر اینکه شب آخر بود که شوخی ها و سر به سر گذاشتنهای بچه ها رو با سهیل میدیدم از ذهنم بیرون نمی رفت و کلافه ام کرده بود، بی مقدمه میان خنده های بچه ها پریدم و گفتم:
- سهیل گیتار رو که یاد گرفتم برات کاست پر میکنم می فرستم.
به جای سهیل پیام جواب داد: غزل جان، ول کن طفلک رو تا ایران بود صدات ولش نمی کرد الان هم که
می خواد بره با کابوس صدای سازت داری راهیش میکنی، ول کن دایی بی خیال شو.

- نه بابا! مگه صدای من چشه؟ خیلی هم خوب گیتار میزنم.
نیما خندید و گفت: مگه این که خودت بگی، از وقتی این اسباب بازی رو به خونه آوردی دچار سوء تغذیه شدم.
سهیل با خنده پرسید: حالا چرا دچار سوء تغذیه؟!
- آخه وقتی خانوم گیتار میزنه هم سرمون درد میگیره و حال و حوصله همه چیز از بین میره هم اینکه موقع غذا اشتهامون رو کور می کنه و به همین خاطر غذا نمیخوریم و گرسنه می مونیم، زخم معده نگرفته بودیم از دست خانوم که اون رو هم گرفتیم.
همه با هم زدیم زیر خنده که سهیل گفت: هر چقدر بد بزنه مهم نیست من همون رو قبول دارم و دوست دارم که بشنوم.
نیما گفت: حالا فهمیدیم برای چی داری میری ایتالیا.
- برای چی؟!
- داری میری پیش یه روانپزشک شایدم دامپزشک مجرب برای خاطر عقلت، آخه جدیداً معیوب شده و از اینکه ما بفهمیم خجالت میکشی، ناراحت نباش برات از خدا طلب شفا میکنم، خیالت راحت.
همگی میخندیدیم، سهیل هم با خنده حرفش را تصدیق کرد و گفت: آره واقعاً یه مدته عقلم کار نمیکنه، باید فکری به حالش بکنم.
- یه مدته چیه برادر من، شما از همون بدو خلقت خنگ بودی. در ضمن به من میگن آقا نیما، اصلاً از شصت کیلومتری به همه چیز پی میبرم.
- خب حالا تو هم زیاد دور بر ندار.
آن شب، یعنی شب آخر که هیچ وقت دوست نداشتم بیاد هم با بگو بخندهای شیرین سهیل و نیما تمام شد ولی آن شب غمگین و کذایی رو هیچ کس تا صبح چشم بر هم نگذاشت حتی عسل هم تا نزدیکی های صبح بیدار بود. نیمه های شب بود که عسل من رو صدا کرد:
- غزل!
- بله
- بیداری؟
- آره، چی کار داری؟
- تو هم خوابت نمی بره؟
- نه، فکر و خیال نمی ذاره بخوابم.
- من هم همینطور، راستی غزل تو نمی دونی سهیل برای چی میخواد بره؟
- واسه چی میپرسی؟
- دوست دارم بدونم.
- الان دیگه چه فرقی میکنه؟ نباید میرفت که داره میره!
- آره، ولی کاش نمیرفت.
- واسه چی؟
- خب بهش عادت داریم همیشه کنارمون بوده اگه یه مدت پیشمون نباشه دلتنگش میشیم.
- فعلاً که داره میره، کاری هم نمیشه کرد.
- آخه برای چی میخواد بره؟
- به هیچ کس نگفته.
- یعنی به تو هم نگفته.
- من چه فرقی با دیگران دارم؟
- خب سهی

نظرات شما عزیزان:

هديه
ساعت20:19---23 بهمن 1391
علي بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: